ما ایرانی ها!


روی نیمکت پارک نشسته بودم که صدای آشنایی شنیدم. سرم را چرخاندم که ببینم صدا از کجا می آید.
صدای آشنا، صدای چند دختر و پسر بود که به فارسی صحبت می کردند. و صدای خنده هایشان که برای ما ایرانی ها کمی غریب است. مدتهاست که خنده از لبهای مردم گم شده است. مشکلات اقتصادی، مسائل اجتماعی و بافت فرهنگی مردم طوری است که با عزا بیشتر مأنوسند تا با شادی و خنده.
چهار تا دختر و شش پسر جوان، به همراه یکی دو مرد و زن سن بالا، حکایت از سفر خانوادگی جمع داشت که احتمالا برای دیدن آثار تاریخی استانبول به ترکیه آمده اند.
صدای مرغابی هایی که از دریاچه وسط پارک به گوشه آن آمده بودند و طلب نان می کردند در میان هیاهوی خنده و شادمانی هموطنان گم شده بود.
ناخودآگاه سرها به سوی آنها چرخید. دلم می خواست جلو بروم و با آنها صحبت کنم. اما همچنان روی نیمکت تنهای خودم نشستم و به تعقیب دورادور آنها بسنده کردم.
دست یکی از دختران سگ پشمالو، سفید و ناز کوچولویی دیده می شد که قلاده قشنگی هم به آن بسته شده بود.
صدای یکی از پسرها را می شنیدم که می گفت: "هاله جان، سگو رها کن، ببینیم چه حالی به مرغابی ها می ده!"
دختر با این حرف، سگ را روی زمین گذاشت، قلاده را باز کرد و با انگشتش به مرغابی ها اشاره کرد.
سگ کوچولوی مهربان به یکباره مانند شیری شده بود که به دنبال شکار است!
صدای مرغابی ها بود که به هوا برخاسته بود و صدای خنده های گروه که کل پارک را گرفته بود. مرغابی ها هراسان به هر سو پراکنده می شدند و سگ با کوششی وصف ناپذیر به دنبال شکار بود.
پیرمردی به طرف گروه ایرانی رفت و با عصبانیت گفت: " چرا مرغابی ها را اذیت می کنید. سگتان را بگیرید!"
دختر در حالی که با زبان اشاره می گفت: " متوجه نمی شود، چشمکی به بقیه زد"
چند نفر دیگر هم رفتند جلو و به ترکی به جماعت هموطن اعتراض می کردند! و آنها هم فقط می خندیدند
نمی دانم از کجا سرو کله مأموران پارک پیدایشان شد.
هموطنان، تا لباس فرم مأموران پارک را که بی شباهت به لباس پلیس ترکیه نیست دیدند سریع خنده هایشان محو شد
یکی از پسرها به سرعت دنبال سگ دوید، او را به بغل گرفت و قلاده اش را بست.
صدای خنده های هموطنان که آرام آرام به سمت در خروجی می رفتند کمتر و کمتر شد.
به نظر شما چرا همیشه باید دستور و عتاب بالای سرمان باشد تا حرف گوش کنیم؟
-------------
عکس تزئینی و از سایت "سینمای ما" می باشد


0 کامنت: