خنده ای که بر لبانشان پژمرد
مدت زیادی از ازدواجشان نگذشته بود. چند مدتی بود که گفته بود به جنوب شرق ترکیه می رود. رفته بود و کسانی منتظر برگشتنش بودند. پدر، مادر، اقوام و همسرش. شیما، همسرش یک معلم دوره ابتدایی بود. گفته بود بر می گردم... و برگشته بود، اما این بار نه بر روی پاها... این بار برگشته بود در حالی که بر روی دستهای دوستان و آشنایانش و در تابوتی چوبی قرار داده شده بود. برای همسرش از او تنها خاطراتی برجای خواهد ماند و عکسی که در آن هر دو می خندند.وی یکی از چهار سربازی بود که دو روز پیش به دست گروه پ.ک.ک کشته شدند:
شهید گوکحان یاوز
به امید پایان ترور و خونریزی
0 کامنت:
ارسال نظر