پشت مه گم شدی بانوی استانبول
روزی که انسانها سایه ای بودند محو و مات
یا شاید پشت دود سیگارت،
که عطر تو را با ابرهای تیره قسمت می کرد
بانوی استانبول!
تو، آنطرف بودی؛ بانو...
و بغاز چقدر وسیع بود هنگامی که کشتی از حیدرپاشا به سوی تو می رفت!
موجها سینه کشتی را خراش می دادند
و تو می گفتی: موهایت زیبا می شوند؛ هنگامی که باد آنها را شانه می زند!
پشت مه گم کردم تو را بانو
گم کردم خودم را
و زمان را
... بانوی استانبول!
در پشت شیشه های بخار گرفته تراموا دور شدی
در کنار ایاصوفیا
... استانبول پشت مه شهر دیگری ست
و تو
دوست داری هوای مه آلود را
دوست داری پشت مه بودن را، نهان شدن را
و من نفرت دارم از مه
و از روز تیره استانبول
در مه، هیچ کشتی ای از حیدرپاشا به سوی اروپا نمی رود
نفرت دارم از بغازی که تو زیبایش می خوانی!
نفرت دارم از فاصله، از آب، از مه، از دود!
و از پلی که نمی توانیم در آن راه برویم: پیاده
روزهاست که استانبول مه ندارد، تیره نیست
اما نیستی ببینی
کسی را که هر روز از آسیا به اروپا می رود
از حیدرپاشا به امین اونو
و از هر تراموایی که دور می شود نشانی از یک آشنا می جوید، بانوی استانبول!
0 کامنت:
ارسال نظر