بازی وبلاگی: حکایت بادکنکهایی که به زنان می دادم!

این روزها بازی وبلاگی خاطرات گذشته مد هست، گفتم خاطره ای از خودم بیرون کنم. لطفا بچه های زیر 12 سال نخوانند:

دوران دبیرستان من دورانی بود که دبیرستانی ها در هفته یک روز را در یک تولیدی، یا کارگاه یا اداره دولتی کار می کردند تا در کنار دانش، حرفه ای هم یاد بگیرند.اسم این طرح، طرح کاد بود (به معنای کار و دانش)

با وجودی که ریاضی می خواندم، از آنجا که جایی برای رفتن به طرح کاد پیدا نکرده بودم رفتم به یک مرکز بهداشت در حوالی میدون شوش!

روزهای پنج شنبه همه کارمندان از مرکز بهداشت در می رفتند و من می ماندم و یک طرح کادی دیگه که علوم تجربی می خوند. می شدیم دکتر، پرستار و همه کاره مرکز. جالب این بود که اون یکی پسر طرح کادیه هم اول صبح با یک بطری یک و نیم لیتری کوکاکولا می اومد و نیم ساعت بعد جیم می شد و من می ماندم و مراجعه کنندگان زن!

یک خانم خشن و سختگیر با اندکی سبیل و مقنعه و مانتو رئیسم بود. کارم هم بود وزن کردن زنان حامله، گرفتن فشار زنها و نوشتن آن در کارتی که مخصوص هریک از زنهای حامله بود! تا اینکه یک روز کارم عوض شد! مسئول مرکز بهداشت مرا فراخواند و گفت از این به بعد برای زنانی که اسمشون در لیست اومده از کارتنی که می دم دستت هفته ای یک بسته می کشی بیرون و به اونها میدی.

کنجکاو شدم ببینم محتویات داخل کارتون چی هست که خانم بهداشت بازش کرد و از داخل آن بسته های کوچک در آورد و گفت برای هر هفته 21 تا از اینها به زنهای مراجعه کننده باید بدهی!

از آنجا که طرح کاد رو جدی گرفته بودم کنجکاو شدم و پرسیدم: خانم بهداشت، اینها چه کارکردی دارن؟

که یکدفعه عصبانی شد و گفت: تو هرکاری رو که گفتم انجام بده و فوضولی نکن!

خلاصه کارم شروع شد و برای استفاده یک هفته هر زن 21 عدد از بسته های اسرار انگیزی که انصافا پکیج شیکی هم داشتند می دادم. جالب این بود که مثل یک دکتر متخصص به برخی از زنان مراجعه کننده هم می گفتم برای یک هفته هر روز سه تا از اینها باید استفاده کنی!

تا اینکه روز دوم کنجکاوی ام گل کرد و یکی اش را باز کردم. فکر می کنید چی تویش بود؟ یک بادکنک دراز که چرب و روغنی بود!

هرچی به کله پوکم فشار آوردم نفهمیدم این بادکنک عریض با دهانه گشادش به چه دردی می خوره.

فردای اون روز یک زن چادری جوان 23-24 ساله ی شیک و پیک و تمیز اومد و وقتی سهمیه بادکنکش رو دادم با نگاه معناداری پرسید: خب اینها رو باید چیکارشون کنم؟ گفتم نمی دونم، شبیه بادکنکه اما نمی دونم به چه دردی می خوره! خنده ریزی کردو رفت!

نگو که خانومه می دونست و می خواست منو اوسس کنه!

خلاصه چند تا از این بادکنکهای خوشگلو بردم خونه که یک یادگاری از طرح کادم داشته باشم و گذاشتمش توی کمدم کنار کتابها، جمعا سی چهل تایی بودند.

فردا شب بود که دیدم تمام اهل خونه دارند چپ چپ بهم نگاه می کنند و از بادکنکها هم خبری نیست!!... بگذریم که تا روزها نگاههای مشکوک اطرافیانم روی سرم بود...!

... تا مدتها نمی دونستم که کارکرد این بادکنکها چیه تا اینکه فهمیدم این بادکنها همون کان.دومه که نقش مهمی رو در روابط زن و شوهر داره و اینکه چرا روغنی هست و چرا روی سرش یک زائده کوچک هست و ...

اما چیزی که هنوز فکرمو مشغول کرده اینه که چرا اندازه همه آنها یکسان بود، و هنوز هم صحنه پرسش اون زن جوان توی ذهنمه که بعد از سالها، هنوز هم سخت آزارم می ده... توی عمرم اینقدر احساس خنگی نکرده ام!

  • برخلاف من، آن یکی طرح کادی خیلی جلب بود، همیشه فردای روز طرح کاد، الکل سفید مرکز بهداشت که توی یک پیت پلاستیکی می ریختندش نصف می شد و هیچکی هم نمی دانست کار کیه!!!
  • شما توی چند سالگی با این بادکنک آشنا شدید؟؟!
  • هنوز هم در این زمینه ها کمی تا قسمتی خنگ هستم!! بگذریم...

4 کامنت:

ناشناس می‌گوید:

ايول
اين بهترين خاطه اي بود كه خوندم

ناشناس می‌گوید:

ايول
اين بهترين خاطره اي بود كه خوندم

ناشناس می‌گوید:

منم یه خاطره از کاندوم بگم کمی بخندی! روز عاشورایی بود و توی خونه بهداشت دهاتمون همه جمع بودن تا واسه نهار روز عاشورا غذا درست کنند.خلاصه فامیل ما که مسول خونه بهداشت بود دسته کلید اصلی رو به من داد و گفت اینو نگه دار وتاکید کرد فقط در اصلی رو باز کن و باقی درا رو به کسی اجازه نده باز کنه!
خلاصه ما که ۱۳ -۱۴سال بیشتر نداشتیم کمی شیطونیمون گل کرد و یواشکی با دو سه تا از بچه ها وارد اتاق آفای بهیار ده شدیم!از قضای روزگار یکی از همان کارتنهای ۱۰۰تایی کاندوم اونجا گذاشته بود ما هم اصلا نمی دونستیم این چی هست .خلاصه نفری یه ۱۰ -۲۰تایی گذاشتیم تو جیبمون و امدیم بیرون و تقریبا به همه دوستان یکی یه دونه دادیم!!باقیش دیگه خودت حدس بزن! آن روز عاشورا ولایت دو هزار نفری ما کاندوم بارون شد!و حسینه ‍‍یر بود از کاندوم!!خلاصه اینم از داستان ما.شاد باشی.سال نو مبارک

داستانک می‌گوید:

سلام/
خاطره خيلي جالبي بود/.
کلي خنديدم.
من سنم يادم نيست.
ولي مي دونم هنوز مدرسه نمي رفتم!
يادمه يه بار از همون بادکنکها باد کرده بود و توي کوچه رفته بودم.
بزرگترها ميديدند و مي خنديدن.
اون روز پدرم خيلي دعوام کرد!!
:D